سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] بسا کسى که با نعمتى که بدو دهند . به دام افتد ، و با پرده‏اى که بر گناه او پوشند فریفته گردد ، و با سخن نیک که در باره‏اش گویند آزموده شود ، و خدا هیچ کس را به چیزى نیازمود چون مهلتى که بدو عطا فرمود . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 86 شهریور 28 , ساعت 3:56 عصر

پیرمرد احساس میکرد که دیگر روزهای آخر عمرش رسیده است و به زودی از این دنیا رخت برخواهد بست .

روزی دو پسر جوانش را نزد خود فرا خواند . به آنها گفت : دیگر زمان مرگ فرارسیده است ولیکن باید یکی از مهمترین تجربه های زندگیم را به شما بگویم .

بعد دستور داد چند ترکه از شاخه های درخت برای او بیاورند .

بعد به هرکدام از پسرانش یک ترکه داد و از آنها خواست تا آن را بشکنند

پسرها از کار پدرشان سر در نیاوردند . ولی بدستور پدر ترکه درخت را در دست گرفتند .

اولی گفت : بیینید پدر ، و بعد ترکه را براحتی از وسط به دو نیم کرد .

پسر دوم گفت : این که کاری ندارد و خیلی آسان است . و به راحتی شاخه درخت را شکست .

بعد پدر چند ترکه را به آنها داد و از آنها خواست که آنها را همزمان بشکنند .

اینبار کار سخت بود و دیگر آن ترکه های باریک درخت براحتی قابل شکستن نبودند .پدر گفت : شما هر کدام به تنهایی بمانند همین ترکه نازک درخت هستید و هر کسی می تواند به راحتی شما را از بین ببرد ولی اگر شما با هم متحد باشید دیگر هر کسی نمی تواند براحتی شما را در هم بشکند .

این پند را همیشه آویزه گوش خود قرار دهید که این برترین تجربه زندگی من ، در این سالیان دراز بوده است .

 

پ.ن:این داستان یه داستان قدیمی بود ولی چون خیلی ازش خوشم می اومد گذاشتمش تو وبلاگ

پ.ن:ماه رمضان را بهتون تبریک میگم امیدوارم ماه خوبی داشته باشید التماس دعا

 


سه شنبه 86 شهریور 13 , ساعت 5:43 عصر

روزی شیوانا از راهی می گذشت. جوانی را دید که تکه ای چوب در دست گرفته و با آن بر سطح آب جویبار می کوبد. شیوانا کنار جوان نشست و از او پرسید: «چرا این چنین مکدر و گرفته با چوب بر سطح آب می کوبی!

جوان آهی کشید و گفت: «من ذوق شعر دارم و هر زمان که بیکار می شوم شعر می سرایم. اما امروز در مدرسه همه مرا به خاطر شعر گفتن مسخره کردند و مدیر مدرسه به من گفت که چوب زدن بر سطح آب بهتر از شعر گفتن است. من هم برای این که کار بهتری انجام دهم دارم بر سطح آب می کوبم!»

شیوانا تبسمی کرد و دستی بر شانه جوان کشید و سپس به سوی درخت بالای سرش خیره شد و پرنده ای آواز خوان را نشان جوان داد و گفت: «پرنده برای من و تو و یا درخت و جویبار آواز نمی خواند. او آواز می خواند فقط برای این که آوازش می آید. شاعر واقعی هم کسی نیست که برای دیگران و جلب رضایت آن ها شعر بخواند یا نخواند!» جوان دست از این کار بیهوده برداشت و مدتی به چشمان شیوانا خیره شد و آن گاه انگار چیزی دریافته باشد چوب را دوباره بر سطح آب زد و شعری با مضمون زیبایی چوب زدن بر آب سرود!!


دوشنبه 86 مرداد 8 , ساعت 10:47 عصر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم". مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد. در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

پ.ب:دوستان عزیزم چهارشنبه دارم می یام ایران  . تا اون روز احتمالا نتونم بهتون سر بزنم دلم برای همتون تنگ می شه مواظب خودتون باشید


سه شنبه 86 تیر 12 , ساعت 4:8 عصر

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود

وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود هق هق گریه می کرد.

مرد  نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می کنی؟»

دختر در حالی که گریه می کرد، گفت: «می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود. مرد لبخندی زد و گفت: «با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم.»

وقتی از گل فروشی خارج می شدند، مرد به دختر گفت: «مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟»

دختر دست مرد را گرفت و گفت :«آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.

مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.

مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد                                                                                                                                                                      

 

 

 


چهارشنبه 86 خرداد 23 , ساعت 6:56 عصر

زن مرتبا پشت سر همسایه اش حرف میزد چند روزی از داستان نگذشته بود که همه باخبر شدند و ادمی که درباره اش حرف غیبت شده بود عمیقا ناراحت و ازرده شد بعد ها ان زن فهمید که موضوع اصلا حقیقت ندارد او بسیار متاسف بود و برای پیدا کردن راهی برای جبران پیش پیرمرد خردمندی  رفت

پیرمرد گفت: برو بازار و یک مرغ بخر و  ان را بکش بعد موقع برگشتن به خانه پرهایش را بکن و ان ها را یکی یکی روی جاده بینداز

هر چند زن از این توصیه تعجب کرد ولی کاری را که به او گفته بودند انجام داد

روز بعد پیرمرد گفت:حالا برو پرهایی را که دیروز پخش کردی جمع کن و برای من بیاور

زن همان جاده را  پیش گرفت ولی با ناامیدی متوجه شد باد همه پرها را پراکنده کرده است بعد از ساعت ها جست و جو در حالی که فقط سه تا پر در دستش بود برگشت

پیرمرد گفت:می بینی! به زمین انداختن پرها اسان است ولی جمع کردنشان غیرممکن است غیبت هم همین طور است شایعه پراکنی وقت زیادی نمی برد ولی وقتی این کار از تو سر زد دیگر هرگز نمیتوانی اشتباهت را جبران کنی.  

.........سلام دوستان عزیز بالاخره امتحانات هم تموم شد و ما برگشتیم

در اینجا جا داره از همه دوستانی که تو این مدت وبلاگم رو تنها نزاشتن تشکر کنم امیدوارم بتونم محبت هاتون را جبران کنم....

 


<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ