دسته قوهای وحشی تشنه در اسمان پرواز میکردند ناگهان قوی جوانی از انتهای صف فریاد کشید:من در انجا ....
قوهای پیر یکصدا فریاد کشیدند:ساکت شو قوی جوان!نمی خواهد به ما درس بدهی که ان ابرها نشان وجود دریاچه
است,خودمان می بینیم...
در شهری,پیرمردی تنها زندگی میکرد و هیچ کس نمی دانست چرا او تنهاست پیرمرد صورتی زشت داشت و شاید به خاطر همین بود که کسی به سراغش نمی امد و همه از او کناره گیری می کردند . قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد . این زشتی باعث تغییر اخلاق پیرمرد نیز شده بود او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
سال ها این وضع ادامه یافت تا این که یک روز خانواده ی جدیدی,همسایه اش شد ان ها دختر زیبایی داشتند که روزی پیرمرد زشت را دید دخترک به جای فرار,به او لبخند زد همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر به سزایی داشت.پیرمرد دیگر انتظار دیدن لبخند زیبای از را می کشید.
دخترک هر بار که پیرمرد را می دید با مهربانی بیشتری به او لبخند می زد
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه چند روزی دخترک دیگر پیرمرد را ندید
یک روز غروب,زنی جوان کنار ساحل رفت تا کمی با خود خلوت کند و پا برهنه روی ماسه ها قدم بزند او ارام قدم بر می داشت و امواج کف الود دریا گاهی نرم نرمک جلو می خزیدند و به پاهایش بوسه می زدند.بعد از مدتی پیاده روی لحظه ای ایستاد تا رد پاهایی را تماشا کند که از خود به جا گذاشته بود,اما اثری از رد پاها نبود . امواج دریا انها را شسته بود .
همین که رویش را برگرداند تا به راهش ادامه دهد,با کمال تعجب پیرزنی را دید که پتویی به خودش پیچیده بود و در حالی که داشت خود را کنار اتش گرم میکرد مشغول ورق زدن کتابی با جلد چرمی بود.
زن جوان با دودلی و اهسته پیش رفت و پرسید:"ببخشید,شما از کجا یکدفعه پیدایتان شد؟چند لحظه پیش که اینجا نبودید!چه طوری توانستید به این زودی اتش روشن کنید؟"
پیرزن به شعله های رقصان اتش خیره شده بود و بدون اینکه حتی سرش را بلند کند با صدایی که شبیه صدای پیچش باد در میان شاخه های درختان بود,ارام و شمرده گفت:"بیا بنشین عزیزم,چیزهایی هست که باید نشانت بدهم."
وقتی زن جوان زانو زد و کنار اتش نشست,پیرزن کتابی را که در دست داشت به او داد زن جوان دستی به جلد چرمی ان کشید و شروع کرد به ورق زدن کتاب.او هر چه بیشتر ورق میزد بیشتر تعجب میکرد چون همه صفحات کتاب داستان زندگی خودش بودند.در ان کتاب همه ماجراهایی که پشت سر گذاشته بود,یکی پس از دیگری نوشته شده بود.او انقدر ورق زد که رسید به ماجرای ان شب,به اینکه موقع قدم زدن در لب ساحل با پیرزنی برخورد میکرد و با او هم صحبت می شد وقتی این صفحه را هم با دقت خواند ,ورق زد تا به صفحه بعد برود اما صفحه بعد سفید بود. زن جوان که حسابی جا خورده بود با دستپاچگی صفحات دیگر را هم تند تند ورق زد.اما همه انها خالی بودند او که خیلی گیج و سردرگم شده بود نگاه پرسشگرش را به چهره پیرزن دوخت و با التماس گفت:"این یعنی چه؟حتما امشب اخرین شب زندگی من است مگر نه؟"
پیرزن به ارامی جواب داد:نه عزیزم این یعنی زندگی تو از امشب شروع می شود.
پیرزن این را گفت و کتاب را از زن جوان گرفت و شروع کرد به کندن صفحات نوشته شده ان. او صفحات را یکی یکی پاره کرد و در اتش می انداخت ان قدر این کار را ادامه داد که جز صفحه های سفید چیزی باقی نماند انگاه رو کرد به زن جوان و گفت:"ببین همان طور که امواج دریا ردپاهای تو را شسته اند گذشته های بد تو هم محو شده است و هیچ وقت بر نخواهند گشت.از زندگی تو همین ورق های سفید باقی مانده اند از این پس هر لحظه جدید اولین لحظه از باقی مانده ی زندگی توست یادت باشد هر لحظه ای که می گذرد نمی توانی دوباره به دستش بیاوری مهم تر از همه اینکه هر روز نو فرصتی است برای دوست داشتن یگران,فرصت هایی که تکرار نخواهند شد تو از این پس می توانی اینده ات را هر جور که دوست داری بنویسی,چون هنوز صفحات ان خالی است"
پیرزن این ها را گفت و ارام از جایش بلند شد چند قدم به سمت امواج دریا برداشت و اهسته اهسته در سیاهی شب محو شد.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ