سه مرد راهزن با یکدیگر رفیق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند .
مخفیگاه آنان در خرابه ای قرار داشت . روزی از روزها در حالیکه سه راهزن در آنجا مشغول کشیدن نقشه ای برای حمله به یک کاروان بودند ، قسمتی از دیوار خرابه فرو ریخت و صندوقچه ای پدیدار شد .
وقتی آنرا باز کردند از خوشحالی پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سکه های طلا بود .
رفیق اولی گفت : بهتر است یکی از ما به شهر برود و غذائی خوشمزه با نوشیدنی گوارا بخرد و جشنی بپا کنیم ، بعد هم سکه ها را تقسیم کنیم .
آن دو راهزن دیگر هم ، موافقت کردند . یکی از آنها به راه افتاد و به شهر رفت . در تمام راه فکرهای مختلفی به ذهنش رسید . پیش خودش فکر کرد چقدر خوب می شد اگر به تنهائی صاحب همه سکه ها می شد ، و اینقدر این فکر در او قدرت پیدا کرد که تصمیم به قتل دو دوست خود گرفت برای همین مقداری سم خرید و آنرا درون نوشیدنی ریخت .
حال بشنوید از آن دو رفیق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه های شیطان شدند و تصمیم گرفتند تا آن دوست خود را بکشند تا سهمشان از طلاها بیشتر شود .
رفیقی که به شهر رفته بود ، با خوردنی و نوشیدنی برگشت . اضطراب در چهره اش هویدا بود ولی چون دو رفیق دیگر هم همین حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند .
دو رفیق پریدند و گلوی دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زیر دست آنها تقلا می کرد ولی فایده ای نداشت .
دو راهزن بعد از کشتن دوست خود ، به پیکر او نگاهی کردند .
یکی گفت : از گرسنگی و تشنگی دیگر طاقت هیچ کاری را ندارم و نشست . سبد غذا را جلوی خود کشید و مشغول خوردن شد . دیگری هم به او پیوست . بعد از خوردن غذا درکوزه نوشیدنی را باز کردند و جامهایشان را از پر کردند و یک جرعه آنرا سر کشیدند .
هنوز ساعتی نگذشت که اولی گفت : دلم دارد می سوزد .
دومی گفت : حال منم خوب نیست ، نمی دانم چه بلائی سرم آمده است .
اولی سیاه شده بود ، به پشت خوابید تا شاید دردش کمتر شود و در حالی که به آسمان نگاه می کرد همه چیز سیاه شد .
دومی هم که رمقی نداشت بر شکمش چنگ زد و پلکهایش بسته شد .
و به این ترتیب مسافران از شر این راهزنان خلاصی یافتند .
بله دوستان ، حرص و طمع ، چشم عقل را کور می کند .
کودکی که اماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم؟
خداوند پاسخ داد از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام و او در انتظار توست و از تو نگه داری خواهد کرد اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه
اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و اواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند
خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت اواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد:من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان ان ها را نمی دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت:فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی
کودک با ناراحتی گفت:وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی
کودک سرش را برگرداند و پرسید:شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتونم شما را ببینم ناراحت خواهم بود
خداوند لبخند زد و گفت:فرشته ات درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد اموخت گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در ان هنگام بهشت ارام بود و صداهایی از زمین شنیده میشد کودک میدانست که باید به زودی سفرش را اغاز کند
او به ارامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید.خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی
خاطره اول دوم راهنمایی
اوایل سال بود و از اونجایی که دبیرهای ما همگی اعزامی هستن هر دوسال یه بار عوض میشن و این دفعه هم از شانص ما دبیر ریاضیمون یه اقا بود
ما (من و دوستم)هم که بچه های سر به زیر و مظلوم کلاس بودیم یه روز مدیرمون ازمون خواست اطلاعات دبیر ها رو برای تکمیل کردن براشون ببریم ما هم که اصولا اندکی کنجکاو و فضول هستیم فایل رو باز کرده و سرکی خیلی گذرا توش کشیدیم
فردا که دبیر به کلاس اومد کلی شوکه شده بود و میخواست همه مون رو بفرسته دفتر اخه تمام اطلاعات زندگیش رو روی تخته کلاس به صورت درشت نوشته بودیم تاریخ تولد و ازدواج و....
از اونجا که من قیافم خیلی مظلومه دبیرمون گیر داده بود که باید بگی کار کیه؟منم همش خودم رو به کوچه علی چپ میزدم و اصلا به روی خودم نمی اوردم!!(البته اینم بگم من کار زیادی انجام نداده بودم و فقط اطلاعات رو به ذهن سپرده بودم و بقیش کار بچه ها بود!)
*****
خاطره دوم سوم راهنمایی
روز معلم بود و همگی ما بسی خرسند و خوشحال از این که یه روز کلاسمون تعطیل میشه سعی میکردیم کلاس رو به بهترین شکل تزیین کنیم
اونروز وقتی دبیرمون وارد کلاس شد با هزار خواهش و تمنا فرستادیمش دفتر که ما مثلا میخوایم شما سرپرایز بشین و این حرفها دبیر بیچاره مون هم قانع شد و تشریفش رو برد
ما هم خوشحال تر از قبل دو تا بادکنک به درو دیوار کلاس اویزون کردیم و ضبط و نوارهایی که از قبل اماده کرده بودیم بیرون اوردیم و یه جشن جانانه برای خودمون گرفتیم
دبیرامون وقتی دیدن خبری نیست و کسی نمیره دعوتشون کنه خودشون تشریفشون رو اوردن و جشنمون رو به هم زدن بچه ها هم عصبانی شدن و هیچ کدومشون راصی نمیشدن از دبیرا پذیرایی کنن البته پذیرایی که چه عرض کنم ما که چیزی برای پذیرایی نزاشته بودیم !!!(مثلا روز معلم بود)
بد بختی اینجا بود که مثلا کلاس ما بهترین کلاس مجتمع بود و هم جشنمون بد شده بود و هم کادو کم اوردیم حالا دیگه تصور کنین چی میشه!!(در واقع ما اصلا قرار نبود جشن بگیریم و این ترفندی برای فرار از امتحانای مروری اخر سال بود)
پ.ن:از دوست خوبم بهار خانوم http://nilsh.parsiblog.com/ممنونم که من رو دعوت کردن
پ.ن:اگه کسی از بچه های مجتمع یا دوستام اعترافام رو خونده تو رو خدا حفظ ابرو کنین و جلو معلم ها ضایعم نکنین اخه مثلا من بچه سر به زیر و درسخون کلاسم و این کارا رو انجام میدم حالا اگه یه خورده شیطون بودم چی میشد!!!
پ.ن:من هم نویسنده های زیر رو دعوت به نوشتن خاطراتشون میکنم امیدوارم قبول کنن
بازی بزرگانhttp://www.baziebozorgan.parsiblog.com
نارکندhttp://www.narkand.aftabblog.com
امید زهراhttp://www.omidmohajer.parsiblog.com
پنجرهhttp://www.pangare.parsiblog.com
دنیای امروز ماhttp://www.bazkhan.parsiblog.com
پیرمرد احساس میکرد که دیگر روزهای آخر عمرش رسیده است و به زودی از این دنیا رخت برخواهد بست .
روزی دو پسر جوانش را نزد خود فرا خواند . به آنها گفت : دیگر زمان مرگ فرارسیده است ولیکن باید یکی از مهمترین تجربه های زندگیم را به شما بگویم .
بعد دستور داد چند ترکه از شاخه های درخت برای او بیاورند .
بعد به هرکدام از پسرانش یک ترکه داد و از آنها خواست تا آن را بشکنند
پسرها از کار پدرشان سر در نیاوردند . ولی بدستور پدر ترکه درخت را در دست گرفتند .
اولی گفت : بیینید پدر ، و بعد ترکه را براحتی از وسط به دو نیم کرد .
پسر دوم گفت : این که کاری ندارد و خیلی آسان است . و به راحتی شاخه درخت را شکست .
بعد پدر چند ترکه را به آنها داد و از آنها خواست که آنها را همزمان بشکنند .
اینبار کار سخت بود و دیگر آن ترکه های باریک درخت براحتی قابل شکستن نبودند .پدر گفت : شما هر کدام به تنهایی بمانند همین ترکه نازک درخت هستید و هر کسی می تواند به راحتی شما را از بین ببرد ولی اگر شما با هم متحد باشید دیگر هر کسی نمی تواند براحتی شما را در هم بشکند .
این پند را همیشه آویزه گوش خود قرار دهید که این برترین تجربه زندگی من ، در این سالیان دراز بوده است .
پ.ن:این داستان یه داستان قدیمی بود ولی چون خیلی ازش خوشم می اومد گذاشتمش تو وبلاگ
پ.ن:ماه رمضان را بهتون تبریک میگم امیدوارم ماه خوبی داشته باشید التماس دعا
روزی شیوانا از راهی می گذشت. جوانی را دید که تکه ای چوب در دست گرفته و با آن بر سطح آب جویبار می کوبد. شیوانا کنار جوان نشست و از او پرسید: «چرا این چنین مکدر و گرفته با چوب بر سطح آب می کوبی! | |
جوان آهی کشید و گفت: «من ذوق شعر دارم و هر زمان که بیکار می شوم شعر می سرایم. اما امروز در مدرسه همه مرا به خاطر شعر گفتن مسخره کردند و مدیر مدرسه به من گفت که چوب زدن بر سطح آب بهتر از شعر گفتن است. من هم برای این که کار بهتری انجام دهم دارم بر سطح آب می کوبم!» شیوانا تبسمی کرد و دستی بر شانه جوان کشید و سپس به سوی درخت بالای سرش خیره شد و پرنده ای آواز خوان را نشان جوان داد و گفت: «پرنده برای من و تو و یا درخت و جویبار آواز نمی خواند. او آواز می خواند فقط برای این که آوازش می آید. شاعر واقعی هم کسی نیست که برای دیگران و جلب رضایت آن ها شعر بخواند یا نخواند!» جوان دست از این کار بیهوده برداشت و مدتی به چشمان شیوانا خیره شد و آن گاه انگار چیزی دریافته باشد چوب را دوباره بر سطح آب زد و شعری با مضمون زیبایی چوب زدن بر آب سرود!! |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ