سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روا نشدن حاجت ، آسانتر ، تا آن را از نا اهل خواستن . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 86 دی 26 , ساعت 12:0 صبح

مکن کاری که برپا سنگت ایو                        

جهان با این فراخی تنگت ایو

 چو فردا نامه خوانان نامه خوانند                      

 تو را از نامه خواندن تنگت ایو

                                    باباطاهر

 

خودم را در اینه دیدم اینه سیاه و کدر بود و شفافیت خود را از دست داده بود چگونه میتوانستم خودم را در اینه ی کدری که چیزی در ان دیده نمیشود ببینم؟هر عقل و وجدانی میداند که این کار غیر ممکن است !پس چاره چیست؟ایا واقعا این اینه درون من بود یا کس دیگری؟!باور کردنش مشکل است و نمیتوانم ان را باور کنم .نه!چاره ی دیگری ندارم ظاهرا این اینه همان اینه دلم است که با انجام کارهای ناشایست اینچنین تیره و تار شده است!چگونه میتوانستم ان را به حالت اول بازگردانم و یا حتی اندکی از تیرگی هایش را کم کنم ؟این موضوع چند روز ی فکر مرا به خود مشغول کرده بود

بالاخره یافتم !بهترین راه را یافتم !باید بهترین شیشه پاک کن را انتخاب کنم و با ان اینه دلم را پاک کنم پس چاره این است که باید اول به دنبال دلیل و علت این تیرگی ها بگردم و بعد درصدد پاک کردن انها برایم پس باید به خودم به خود واقعیم رجوع کنم ....

روز یکشنبه را به یاد می اورم ان روز من به خاطر کاری ساده دل دوستم را شکستم پس را ه اول را یافتم باید اول از او عذرخواهی کنم.. بعد باید به سراغ بقیه بروم و از انها حلالیت بطلبم

اما چطور میتوانم از همه انها حلالیت بطلبم ؟شاید خیلی از ان ها اینجا نباشند نه من میتوانم! زیرا اموخته ام که خواستن توانستن است و ان هایی را که شاید حتی یکبار دیگر نبینم از خدای بزرگ و منان میخواهم حالا که من به خودم باز گشته ام مرا ببخشد !!شاید حالا کمی از این زشتی اینه ام پاک شده باشد دوباره به خود رجوع میکنم اه بهتر شد حالا میتوانم چهره ی مبهمی از خود را در اینه ببینم پس باید تا واضح شدن چهره ام در اینه تلاش کنم ...

پ.ن:دوستان بیایید هرازگاهی به خودمون خود واقعیمون برگردیم باور کنین خیلی لذت بخشه وقتی ادم به خودش برمیگرده و در مورد کارهاش فکر میکنه و با فکر کردن به کارهای خوبش احساس غرور بهش دست میده و وقتی به کارهای بدش میرسه از خودش خجالت میکشه و با خودش عهد میبنده دوباره اونا رو انجام نده و..

پ.ن:این موضوع انشا یکی از موضوعات انشای دوران راهنماییمان بود چون که خودم ازش خوشم میومد گذاشتمش توی وبلاگ میدونم خیلی ساده و بچه گونه نوشته شده ولی این حرفای دلم بود امیدوارم خودتون به بزرگیتون ببخشید!

پ.ن:چند روزی به خاطر سرما و اینجور چیزا تعطیلیم و ما فرصت رو غنمیت شمردیم و اپ کردیم

پ.ن:از همه کسایی که توی این مدت وبلاگم را تنها نذاشتند ممنونم!!


نوشته شده توسط بیتا امیری | نظرات دیگران [ نظر] 
پنج شنبه 86 آذر 15 , ساعت 6:21 عصر

میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو می رفت . شاه عباس و همراهانش کمی جلوتر بودند . شیخ بهائی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش می رفت .

اسب شیخ جست و خیز می کرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد .

میر داماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمی توانست اندام سنگین او را جلو ببرد .

شاه عباس می دانست میان دانشمندان هم مثل سیاستمداران ،‌ حسادت وجود دارد.

شاه به میرداماد نزدیک شد و با لبخند به شیخ اشاره کرد و گفت:"جناب میر،‌ می بینید که این شیخ پایبند ادب نیست و بی توجه به حضور اینهمه آدم های بزرگوار از جمله جنابعالی جلوتر از همه می رود." میرداماد مقصود موذیانه شاه را فهمید و پاسخ داد:"اینطور نیست، شیخ انسان دانشمند و بزرگی است و اسب او از اینکه چنین شخصی بر پشتش سوار شده از خوشحالی جست و خیز می کند و شیخ را جلوتر از همه می برد."ر

شاه اسبش را تاخت و به شیخ بهائی رسید . شیخ گفت :‌ ”‌ این اسب خیلی سرکش است و تا به مقصد برسیم مرا بیچاره می کند."ر

شاه موذیانه گفت:"‌ علتش این است که شما لاغر هستید و به اندازه کافی بر پشت اسب فشار نمی آید،‌ درست بر عکس میرداماد که با جثه سنگینش، اسب را خسته می کند. شاه ادامه داد:‌"تا جائی که من دیده ام، متفکران در غذا خوردن قناعت می کنند و به همین علت لاغر هستند ، مثل جنابعالی ، ولی میرداماد ، آن قدر در خوردن حریص است که چنین جثه ای دارد."

شیخ آهی کشید و گفت:"این طور نیست، میر فقط در اندوختن دانش حرص می زند و بزرگی جثه او مادرزادی است و ربطی به پرخوری ندارد . و اسب او به علت حمل وجودی گرانقدر که کوهها هم تحمل سنگینی دانش او را ندارند خسته شده است."

شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد به فکر فرو رفت .

پ.ن:راستش یه مدت قراره از دنیای نت خداحافظی کنم اخه هم امتحانای ترم نزدیکه و هم المپیادها و مسابقات علمی باید تلاش کنم هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که منم از نت خداحافظی کنم ولی اگه بخوام موفق بشم این تنها کاریه که میتونم انجام بدم ولی سعی میکنم زود زود برگردم شاید اخر دی .

پ.ن:دوستان برام دعا کنین محتاجم به دعا.

پ.ن:سعی میکنم بعد از امتحانات با انرژی بیشتری برگردم

 


نوشته شده توسط بیتا امیری | نظرات دیگران [ نظر] 
پنج شنبه 86 آبان 10 , ساعت 10:48 عصر

سه مرد راهزن با یکدیگر رفیق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند .

مخفیگاه آنان در خرابه ای قرار داشت . روزی از روزها در حالیکه سه راهزن در آنجا مشغول کشیدن نقشه ای برای حمله به یک کاروان بودند ، قسمتی از دیوار خرابه فرو ریخت و صندوقچه ای پدیدار شد .

وقتی آنرا باز کردند از خوشحالی پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سکه های طلا بود .

رفیق اولی گفت : بهتر است یکی از ما به شهر برود و غذائی خوشمزه با نوشیدنی گوارا بخرد و جشنی بپا کنیم ، بعد هم سکه ها را تقسیم کنیم .

آن دو راهزن دیگر هم ، موافقت کردند . یکی از آنها به راه افتاد و به شهر رفت . در تمام راه فکرهای مختلفی به ذهنش رسید . پیش خودش فکر کرد چقدر خوب می شد اگر به تنهائی صاحب همه سکه ها می شد ، و اینقدر این فکر در او قدرت پیدا کرد که تصمیم به قتل دو دوست خود گرفت برای همین مقداری سم خرید و آنرا درون نوشیدنی ریخت .

حال بشنوید از آن دو رفیق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه های شیطان شدند و تصمیم گرفتند تا آن دوست خود را بکشند تا سهمشان از طلاها بیشتر شود .

رفیقی که به شهر رفته بود ، با خوردنی و نوشیدنی برگشت . اضطراب در چهره اش هویدا بود ولی چون دو رفیق دیگر هم همین حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند .

 دو رفیق پریدند و گلوی دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زیر دست آنها تقلا می کرد ولی فایده ای نداشت .

دو راهزن بعد از کشتن دوست خود ، به پیکر او نگاهی کردند .

یکی گفت : از گرسنگی و تشنگی دیگر طاقت هیچ کاری را ندارم و نشست . سبد غذا را جلوی خود کشید و مشغول خوردن شد . دیگری هم به او پیوست . بعد از خوردن غذا  درکوزه نوشیدنی را باز کردند و جامهایشان را از پر کردند و یک جرعه آنرا سر کشیدند .

هنوز ساعتی نگذشت که اولی گفت : دلم دارد می سوزد .

دومی گفت : حال منم خوب نیست ، نمی دانم چه بلائی سرم آمده است .

اولی سیاه شده بود ، به پشت خوابید تا شاید دردش کمتر شود و در حالی که به آسمان نگاه می کرد همه چیز سیاه شد .

دومی هم که رمقی نداشت بر شکمش چنگ زد و پلکهایش بسته شد .

و به این ترتیب مسافران از شر این راهزنان خلاصی یافتند .

بله دوستان ، حرص و طمع ، چشم عقل را کور می کند .


پنج شنبه 86 مهر 19 , ساعت 12:6 عصر

 

 

کودکی که اماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم؟

خداوند پاسخ داد از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام و او در انتظار توست و از تو نگه داری خواهد کرد اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه

اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و اواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند

خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت اواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد:من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان ان ها را نمی دانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت:فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی

کودک با ناراحتی گفت:وقتی میخواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی

کودک سرش را برگرداند و پرسید:شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتونم شما را ببینم ناراحت خواهم بود

خداوند لبخند زد و گفت:فرشته ات درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد اموخت گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

در ان هنگام بهشت ارام بود و صداهایی از زمین شنیده میشد کودک میدانست که باید به زودی سفرش را اغاز کند

او به ارامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :خدایا اگر من باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید.خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی

پ.ن:عبادت همه دوستان قبول پیشاپیش عید فطر رو هم به همتون تبریک میگم

پ.ن:شرمنده این اپ طولانی شد اخه امروز تولدمهgooleو میخواستم داستان مرتبط با تولد باشه


پنج شنبه 86 مهر 5 , ساعت 10:45 عصر

خاطره اول                                 دوم راهنمایی

اوایل سال بود و از اونجایی که دبیرهای ما همگی اعزامی هستن هر دوسال یه بار عوض میشن و این دفعه هم از شانص ما دبیر ریاضیمون یه اقا بود

ما (من و دوستم)هم که بچه های سر به زیر و مظلوم کلاس بودیم یه روز مدیرمون ازمون خواست اطلاعات دبیر ها رو برای تکمیل کردن براشون ببریم ما هم که اصولا اندکی کنجکاو و فضول هستیم فایل رو باز کرده و سرکی خیلی گذرا توش کشیدیم

 فردا که دبیر به کلاس اومد کلی شوکه شده بود و میخواست همه مون رو بفرسته دفتر اخه تمام اطلاعات زندگیش رو روی تخته کلاس به صورت درشت نوشته بودیم تاریخ تولد و ازدواج و....

از اونجا که من قیافم خیلی مظلومه دبیرمون گیر داده بود که باید بگی  کار کیه؟منم همش خودم رو به کوچه علی چپ میزدم و اصلا به روی خودم نمی اوردم!!(البته اینم بگم من کار زیادی انجام نداده بودم و فقط اطلاعات رو به ذهن سپرده بودم و بقیش کار بچه ها بود!)

               *****

خاطره دوم                     سوم راهنمایی

روز معلم بود و همگی ما بسی خرسند و خوشحال از این که یه روز کلاسمون تعطیل میشه سعی میکردیم کلاس رو به بهترین شکل تزیین کنیم

اونروز وقتی دبیرمون وارد کلاس شد با هزار خواهش و تمنا فرستادیمش دفتر که ما مثلا میخوایم شما سرپرایز بشین و این حرفها دبیر بیچاره مون هم قانع شد و تشریفش رو برد

ما هم خوشحال تر از قبل دو تا بادکنک به درو دیوار کلاس اویزون کردیم و ضبط و نوارهایی که از قبل اماده کرده بودیم بیرون اوردیم و یه جشن جانانه برای خودمون گرفتیم

دبیرامون وقتی دیدن خبری نیست و کسی نمیره دعوتشون کنه خودشون تشریفشون رو اوردن و جشنمون رو به هم زدن بچه ها هم عصبانی شدن و هیچ کدومشون راصی نمیشدن از دبیرا پذیرایی کنن البته پذیرایی که چه عرض کنم ما که چیزی برای پذیرایی نزاشته بودیم !!!(مثلا روز معلم بود)

بد بختی اینجا بود که مثلا کلاس ما بهترین کلاس مجتمع بود و هم جشنمون بد شده بود و هم کادو کم اوردیم حالا دیگه تصور کنین چی میشه!!(در واقع ما اصلا قرار نبود جشن بگیریم و این ترفندی برای فرار از امتحانای مروری اخر سال بود)

پ.ن:از دوست خوبم بهار خانوم http://nilsh.parsiblog.com/ممنونم که من رو دعوت کردن

پ.ن:اگه کسی از بچه های مجتمع یا دوستام اعترافام رو خونده تو رو خدا حفظ ابرو کنین و جلو معلم ها ضایعم نکنین اخه مثلا من بچه سر به زیر و درسخون کلاسم و این کارا رو انجام میدم حالا اگه یه خورده شیطون بودم چی میشد!!!

پ.ن:من هم نویسنده های زیر رو دعوت به نوشتن خاطراتشون میکنم  امیدوارم قبول کنن

بازی بزرگانhttp://www.baziebozorgan.parsiblog.com

نارکندhttp://www.narkand.aftabblog.com

امید زهراhttp://www.omidmohajer.parsiblog.com

 پنجرهhttp://www.pangare.parsiblog.com

دنیای امروز ماhttp://www.bazkhan.parsiblog.com


   1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ