شد رقص شب تمام و هياهوي آن تباه
انبوه مردگان همه خفتند در مزار
بر رويشان فتاد لحد ها و نور ماه
شب ماند و آن سياهي کمرنگ و آن فضا
يک لحظه ماند آن شبح ني نواز و باز
او نيز در مزار خود آهسته جا گرفت
سنگ لحد به سينه اش افتاد بي درنگ
زان پس سکوت محض ، فضا را فراگرفت
گويي نه مرده بود ، نه غوغاي مرده ها
شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت
مهتاب محو و بي رمق صبح ، ناگزير
رخت از زمين کشيد و گريز از فضا گرفت
وان اختري که چشم به راه سپيده بود
کم کم نظر ز منظره ي خک وا گرفت
ديگر مرا نماند گواهي به مدعا
در اين ميان ، سياهي تاريک رهروي
با سوسوي چراغي از آن دور ديده شد
چون گردباد کوچکي از راه دررسيد
کم کم صداي پاي خفيفش شنيده شد
پيري خميده بود و چراغي به دست داشت
نور چراغ ، چيره به نور سپيده شد
آمد کنار قبري زانو زد و نشست
آهي کشيد و پرده ي صبرش دريده شد
آغاز گريه کرد و چنان شد که از نخست
گويي براي آه و فغان آفريده شد
من خيره ماندم از اثر اين دو ماجرا
ده ، همچو خفته اي که ز خواب سحر پرد
چشمي گشود و خورد به آهستگي تکان
شب مرده بود و نور سپيد ستاره ها