سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا پس از سرکشى روى به ما نهد ، چون ماده شتر بدخو که به بچه خود مهربان بود ، سپس این آیه را خواند « و مى‏خواهیم بر آنان که مردم ناتوانشان شمرده‏اند منّت نهیم و آنان را امامان و وارثان گردانیم . » [نهج البلاغه]
 
شنبه 86 فروردین 4 , ساعت 4:19 عصر

سلام به دوستای عزیز

من اهل نصیحت کردن نیستم ولی بعضی توصیه ها تو زندگی خیلی بدرد می خورن

امیدوارم این توصیه ها را همیشه به یاد داشته باشیم

به دوستانتان کمک کنید

به خودتون اعتماد کنید

شجاع باشید ولی بعضی وقتها هم عادی است که بترسید

خوب درس بخونید

به بچه ها کمک کنید

زیاد بخندید

بیش از حدنگران وزنتان نباشید وزن فقط یه عدده

دوستان جدید پیدا کنید هر چند که به هم شبیه نباشید

خواب راحت و کافی را فراموش نکنید

غذایتان را هدر ندهید

بعضی اوقات ریسک کنید

مراقب ظاهر خودتون باشید

با احتیاط قدم بردارید

اوضاع بهتر میشه صبور باشید

دوستای خوبتون را نگه دارید

 

سال نو را به همه دوستان خوبم تبریک میگم امیدوارم سال خوبی داشته باشید


پنج شنبه 85 اسفند 17 , ساعت 7:40 عصر

تنها باز مانده یک کشتی شکسته به جزیره خالی از سکنه ای افتاد او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی امد

سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و دارایی های اندکش را در ان نگه دارد اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از ان  به اسمان میرود متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود

از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زده فریاد زد:

خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید

کشتی امده بود نجاتش بدهد مرد خسته از نجات دهندگان پرسید :شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم ؟

ان ها جواب دادند:ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم

وقتی که اوضاع خراب میشود نا امید شدن اسان است

ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است پس به یاد داشته باش:دفعه دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد ممکن است دودهای برخاسته از ان علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند


دوشنبه 85 بهمن 30 , ساعت 7:38 عصر

سالها پیش مرد جوانی زندگی میکرد که

 مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک

بود اما به خدا اعتقادی نداشت

او چیزهایی را که درباره خداوند و مذهب میشنید مسخره میکرد

شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده

اموزشگاهش رفت چراغ خاموش بود ولی

ماه روشن.....و همین برای شنا کافی بود

مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت

و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود

 ناگهان سایه بدنش را همچون صلیب روی

 دیوار مشاهده کرد احساس عجیبی تمام

وجودش را فرا گرفت از پله ها پایین امد و به

 سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد

 اب استخر برای تعمیر خالی شده بود

 او سایه خود را ندید سایه خدا را بر سر خویش احساس کرد

 

 


جمعه 85 بهمن 20 , ساعت 12:22 صبح

 

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

این کشور نو پیشرو علم و صنعت

 هرگز به دلاویزی ایران کهن نیست

من عاشق ان خاک غزل پرور و پاکم

باکی چه در ان رونقی از صنعت و فن نیست

در مشهد و یزد و قم و کاشان و لرستان

لطفی است که در برلن و دهلی و پکن نیست

در بابل و گرگان و خراسان و بروجرد

نقشی است که در قاهره و شام و یمن نیست

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان

موجی است که در ساحل دریای عدن نیست

در بوته گلهای دلاویز شمیران

عطری است که در نافه اهوی ختن نیست

اوارگی و خانه به دوشی چه بلایی است

دردی است که درمانش در این دهر کهن نیست

اوره ام و خسته و سرگشته و حیران

هر جا که شوم هیچ کجا خانه من نیست

از بحر که خوانم غزل سعدی و حافظ

در شهر غریبی که در ان فهم سخن نیست

ان کو که طعنه زند به ایرانی و ایران

شک نیست که مغزی به سر و روح به تن نیست

پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران

لندن به د ل انگیزی شیراز کهن نیست

گیریم که سرسبز بود دامنه الپ

چون دامن البرز ؛ پر از چین و شکن نیست

این کوه بلند است ولی نیست دماوند

این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

این شهر بزرگ است ولی شهر غریبی است

این خانه تمیز است ولی خانه من نیست

هر جای روم روی به هر سوی که ارم

اندیشه بجز فکر وطن ؛ ذکر وطن نیست

 

***  ***  *** *** *** ***

این شعر رو چون هم خودم و هم خواهرم هر دو زیاد ازش خوشمون اومد مشترکا و همزمان می زاریم این رو برای این گفتم که از دوستانی که لطف می کنن و به وبلاگ هر دو نفرمون سر می زنن عذر خواهی کرده باشیم . شاد باشید


سه شنبه 85 بهمن 10 , ساعت 6:3 عصر

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد پشت خط مادرش بود پسر با عصبانیت گفت:چرا این وقت شب مرا  از خواب بیدار کردی؟

بیا هر شب کنار نور یک شمع به فکر پیچک همسایه باشیم

مادر گفت :25 سال قبل در همین موقع تو مرا از خواب بیدار کردی فقط میخواستم بگویم تولدت

مبارک پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادر رفت

 وقتی

 داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ