ناتوان از تکلم روزمره
محتضرانه پيچ خورده است
زبا بيهوده در خلائي بزرگ
پيش از اين که بيايي
حالا که آمدي
کمکم مي کني که دست هاي کفن پيچ را
به زانوان خودم برسانم
و سوال مي کني : اينجا کجاي زمان است ؟
که به دست هر که نگاه مي کني
بمب ساعتي بسته است ؟
و زير سينه بند هر زني که مي گذرد
جفتي کبوتر مرده ست که روي نوک هايشان
آواز مسجعي چکه چکه تپيده است
اين
خيابان دادگستري ايا نبود ؟
و آن دستهاي عاشقي که مي شناختيم
حالا از هم جدا جدا
سعي مي کني بيهوده
بيهوده روي زانوان خودم به هوش بيايم
و باور نمي کني اصلا
که در اعماق سلولهاي خکستري ام
چيزي به گرمي خورشيده مرده است
چيزي به گرمي خورشيد
پيش از اين که بيايي
حالا
خماري سياه آن همه شب را
هميشه همانطور خيس و خسته
به خواب و خک و خاطره بسپار