در هم دود چو دود شب تيره ، سايه ها
از دورها ، صداي سگان خرابه گرد
بر هم زند سکوت بيابان سهمنک
پيچد در آن خموشي شب ، اضطراب و وهم
بر هم خورد ز باد خنک ، شاخه هاي تک
سو سو کند چراغي از آن دور ، روي کوه
ايد صداي دمبدم جغدي از مغک
در آب برکه ، تند شود قطعه قطعه ماه
وان قطعه هاي شسته به هم يابد اصطکک
بر روي برکه ، سايه ي نرم درخت ها
گسترده پرده هاي سيه رنگ و چک چک
گاهي در آب گل شده ، برگي کند شنا
آهسته ايستادم و کردم نظر ز دور
بر جاده ي کبود که در بيشه مي خيزد
وانگه به دور خويش نگه کردم از هراس
شب بود و ماه و باد خفيفي که مي وزيد
گويي فروغ ماه چو از بيشه مي گذشت
مي کرد بر شمار پريزادگان مزيد
در پيش ديده ، منظره ي دخمه هاي مرگ
دل را ز قصه هاي پر از غصه ام گزيد
غم بود و نور آبي مهتاب نيمه شب
وان بقعه ها که در دل ظلمت مکان گزيد
وان مرغ شب که سر زد ازو ناله ي فنا
اينجا سکوت و خاطره ها خفته بود و باد
در دود شب توهم و رؤيا دميده بود
کم کم ذهن ز خنده تهي کرده بود ماه
غمگين ، در آسمان کبود آرميده بود
اندام بيشه در شمد نرم ماهتاب
چون زخميان پير ، به بستر لميده بود