هي رفته رفته کم شد و روشن شد آسمان
از قلب ده ، صداي بلند اذان صبح
پيچيد در سکوت افق با طنين آن
گنجشک ها ترانه سرودند با نسيم
در شاخ و برگ کهنه چناران سخت جان
آميخت بانگ زنجره ها و کلاغ ها
از دور ، با صداي خروسان صبح خوان
آورد باد مست سحر ، بوي آشنا
نور لطيف صبحگهان سايه زد به کوه
دنبال آن غبار کمي در فضا دميد
پير از کنار گور به پا خاست با چراغ
باد سحر چراغ ورا کشت و آرميد
داد آسمان ز پنجره ي قرمز افق
شادي کنان ز جنبش خورشيد خود اميد
گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد
نور پريده رنگ سحر از فضا رميد
پير شکسته پشت روان شد به سوي ده
بر روي چوبدستي باريک خود خميد
در گرد جاده ، سايه اش افتاد با عصا