يک لحظه ايستاد و سپس بازوان گشود
زد با تبر به روي لحد چند ضربتي
وانگه تبر نهاد و دگر باره ايستاد
ني را به لب گذاشت همان دم به سرعتي
لختي در آن دميد و سپس از دهان گرفت
در دشت بيکرانه برانگيخت وحشتي
از هر لحد که چون در نقبي گشوده شد
برخاست مرده اي و به پا شد قيامتي
آن ني نواز ، نغمه ي شوق آوري نواخت
وندر پي اش به رقص درآمد جماعتي
رقصي که خيره کرد مرا چشم اعتنا
گفتي درآمدند سپيدارهاي پير
وز جنب و جوش باد خفيفي به ناله اند
يا جست و خيز پر هيجان فرشته هاست
کز يک نژاد واحد و از يک سلاله اند
يا رقص بوميان برهمن بود که شب
در رهگذار باد ، پريشان کلاله اند
يا بزم مخفيانه ي پيران کاهن است
کانجا به پيچ و تاب ز دور پياله اند
يا رقص صوفيانه ي اشباح و سايه هاست
آن دم که در طلسم تماشاي هاله اند
يا شور محشري است درين تيرگي به پا
من بي خبر ز خويشتن و بي خبر ز صبح
بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه
غافل که کوکب سحري چون نگين اشک
زد حلقه در سپيدي چشم شب سياه
کمکم ترانه رفت به پايان و آن شبح
ني را ز لب گرفت و دمي خيره شد به راه
وانگه تبر به دست ، همان ضربه ها نواخت