در پاي چشمه اي که مه ايد در آن به رقص
از خستگي ، چنار نحيفي خميده بود
من بودم و سکوت شب و سيل خاطرات
گويي ز دل نشاط حياتم رميده بود
چون مردگان بيخبر از عالم بقا
ناگه صداي همهمه ي باد نيمه شب
پيچيد در خموشي خلوتگه خداي
گفتي به يک نهيب سواران خشمگين
کندند مرکبان خود از ضربه ها ز جاي
يا در فروغ ماه پريزادگان مست
در خلوت و سکوت ، همه دف زدند و ناي
يا رهزنان بيشه نشين ، هاي و هو کنان
مهميز ها زدند بر اسبان بادپاي
يا راهبان پير چو گرم دعا شدند
آوازشان به گريه در آميخت هايهاي
ناگه درين خيال ، شدم خيره بر قفا
از آخرين مزار ، صدايي خفيف و خشک
آمد به گوش و معجزه اي قبر را گشاد
اندام خالي شبحي ، لاغر و مخوف
تا نيمه شد عيان و در آن دخمه ايستاد
پيراهنش سپيد چو مهتاب نيمه شب
در تيرگي به موج زدن در مسير باد
در نور ماه ، سايه ي او ، پيش پاي او
طرح ز هم گسيخته اي بر زمين نهاد
در استخوان دست چپش ، دسته ي تبر
در استخوان دست دگر ، از ني اش مداد
گفتي سرود مرگ در آن ني گرفته جاي