خدا حافظ دوستان گلم
خدا حافظ براي هميشه
الا ، اي رهگذر ! منگر ! چنين بيگانه بر گورم
چه مي خواهي ؟ چه مي جويي ، در اين کاشانه ي عورم ؟
چه سان گويم ؟ چه سان گريم؟ حديث قلب رنجورم ؟
از اين خوابيدن در زير سنگ و خک و خون خوردن
نمي داني ! چه مي داني ، که آخر چيست منظورم
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم
کجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عريان ، بسوز فقر لرزيدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم
از اين دوران آفت زا ، چه آفتها که من ديدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري که من از شاخسار زندگي چيدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خک ، پوسيدم
ز بسکه با لب مخنت ،زمين فقر بوسيدم
کنون کز خک فم پر گشته اين صد پاره دامانم
چه مي پرسي که چون مردم ؟ چه سان پاشيده شد جانم ؟
چرا بيهوده اين افسانه هاي کهنه بر خوانم ؟
ببين پايان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون ديده ، آبم کرد و خک مرده ها ، نانم
همان دهري که بايستي بسندان کوفت دندانم
به جرم اينکه انسان بودم و مي گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشيد و بکوبيدم به بد مستي
وجودم حرف بيجايي شد اندر مکتب هستي
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستي
کنون ... اي رهگذر ! در قلب اين سرماي سر گردان
به جاي گريه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستي
که تنها قسمتش زنجير بود ، از عالم هستي
نه غمخواري ، نه دلداري ، نه کس بودم در اين دنيا
در عمق سينه ي زحمت ، نفس بودم در اين دنيا
همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا
پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
به شب هاي سکوت کاروان تيره بختيها
سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا
به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
که تا بيرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادي