• وبلاگ : بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي
  • يادداشت : چوب زدن بر اب
  • نظرات : 4 خصوصي ، 45 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    خدا حافظ دوستان گلم
    خدا حافظ براي هميشه
    الا ، اي رهگذر ! منگر ! چنين بيگانه بر گورم
    چه مي خواهي ؟ چه مي جويي ، در اين کاشانه ي عورم ؟
    چه سان گويم ؟ چه سان گريم؟ حديث قلب رنجورم ؟
    از اين خوابيدن در زير سنگ و خک و خون خوردن
    نمي داني ! چه مي داني ، که آخر چيست منظورم
    تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم
    کجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت کرد مجبورم
    چه شبها تا سحر عريان ، بسوز فقر لرزيدم
    چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم
    از اين دوران آفت زا ، چه آفتها که من ديدم
    سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
    هر آن باري که من از شاخسار زندگي چيدم
    فتادم در شب ظلمت ، به قعر خک ، پوسيدم
    ز بسکه با لب مخنت ،‌زمين فقر بوسيدم
    کنون کز خک فم پر گشته اين صد پاره دامانم
    چه مي پرسي که چون مردم ؟ چه سان پاشيده شد جانم ؟
    چرا بيهوده اين افسانه هاي کهنه بر خوانم ؟
    ببين پايان کارم را و بستان دادم از دهرم
    که خون ديده ، آبم کرد و خک مرده ها ، نانم
    همان دهري که بايستي بسندان کوفت دندانم
    به جرم اينکه انسان بودم و مي گفتم : انسانم
    ستم خونم بنوشيد و بکوبيدم به بد مستي
    وجودم حرف بيجايي شد اندر مکتب هستي
    شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستي
    کنون ... اي رهگذر ! در قلب اين سرماي سر گردان
    به جاي گريه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستي
    که تنها قسمتش زنجير بود ، از عالم هستي
    نه غمخواري ، نه دلداري ، نه کس بودم در اين دنيا
    در عمق سينه ي زحمت ، نفس بودم در اين دنيا
    همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا
    پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
    به شب هاي سکوت کاروان تيره بختيها
    سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا
    به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
    که تا بيرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادي