سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود را از اندیشه ای که مایه فزونی حکمتت گردد و عبرتی که مایه حفظ تو شود، تهی مدار . [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 85 تیر 11 , ساعت 8:35 عصر

 

در یکی از روستاهای ایتالیا پسر بچه شروری بود که دیگران رابا سخنان زشتش خیلی ناراحت میکرد.

روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و گفت:هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی یکی از این میخ ها را به دیوار طویله بکوب

روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می ازارد را کم کند پسرگ تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر وکمتر شد

یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد

روز ها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش امد و با شادی گفت:بابا امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون اوردم!

پدر دست پدرش را گرفت و با هم به طویله رفتند پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:افرین پسرم!کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست

وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی ان حرفها هم چنین اثاری بر انسانها می گذارند تو میتوانی چاقویی در دل انسان فرو کنی و ان را  بیرون اوری  اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند


چهارشنبه 85 خرداد 31 , ساعت 8:50 عصر

 

 

 

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا درامد.زن گوشی را برداشت ان طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید سارای کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید ماشین را روشن کرد و به نزدیکترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد وقتی از داروخانه بیرون امد متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.

پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر میشود او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت پرستار به او گفت سعی کند با سنجاق سرش را باز کند نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم

هوا داشت تاریک میشد و باران شدت گرفته بود زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت:خدایا کمکم کن!در همین لحظه مردی ژولیده و با لباسهای کهنه به سویش امد زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت:خدای بزرگ,من از تو کمک خواستم ان وقت این مرد....زبان زن از ترس بند امده بود,مرد به او نزدیک شد و گفت:خانم مشکلی پیش امده ؟

زن جواب داد:بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم

مرد از او پرسید ایا سنجاق سر همراه دارد؟و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت:خدایا متشکرم!سپس رو به مرد کرد و گفت:اقا متشکرم شما مرد شریفی هستید

مرد سرش را برگرداند و گفت :نه خانم,من مرد شریفی نیستم من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان ازاد شده ام!

زن ادرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای ان روز حتما به دیدنش برود فردای ان روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رییس شرکت شد فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در ان شرکت استخدام شود

 


یکشنبه 85 خرداد 21 , ساعت 7:21 عصر

دسته قوهای وحشی تشنه در اسمان پرواز میکردند ناگهان قوی جوانی از انتهای صف فریاد کشید:من در انجا ....

قوهای پیر یکصدا فریاد کشیدند:ساکت شو قوی جوان!نمی خواهد به ما درس بدهی که ان ابرها نشان وجود دریاچه

 

است,خودمان می بینیم...

و به سرعت به سمت ابرها پرواز کردند اما قبل از اینکه قوی جوان فریاد بزند ,من در بین ابرها کوهی می بینم همه قوها به کوه برخورد کردند و مردند حتی یک قو هم نتوانست زنده به مقصد برسد چون قوی جوان اگر چه چشمان تیزبینی داشت اما بدون تجربه قوهای پیر نتوانست راه را پیدا کند.


سه شنبه 85 خرداد 16 , ساعت 12:29 صبح

گاهی اوقات خسته و دلسرد ناامید از همه جا و همه کس در گوشه ای تنها می مانی و در افکار خود اینده را تیره و تار می بینی !

این در حالی است که تو می توانی این گونه نباشی می توانی هر روز بهتر از گذشته زندگی کنی و زندگی ات را دوست داشته باشی فقط اگر بخواهی

بخواه بیندیش و اندیشه هایت را به ارزوهایت نزدیکتر کن بگذار همه چیز ان طور که باید باشد اتفاق بیفتد ارزوهایت را پرورش بده و به انها فکر کن راستی می دانی هیچ ارزویی دست نیافتنی نیست !؟

زیرا انسان تمام خواسته هایش نشات گرفته از وجودی است که امکان دارد و این امکان به تو می اموزد که ارزو کنی و رویا بسازی و باور کنی که رویاهای تو حقیقی خواهند شد البته اگر تو بخواهی اندیشه های امروزت بی شک فردا رو خواهند ساخت این یک واقعیت قطعی است

پس بخواه تلاش کن هیچ ارزویی محال نیست در زندگی چند چیز است که بی اندازه بزرگ است و کارای بزرگی انجام می دهد یکی از انها خنده است حالا بخند و به ارزوهایت فکر کن


دوشنبه 85 خرداد 8 , ساعت 2:59 عصر

 

 

در شهری,پیرمردی تنها زندگی میکرد و هیچ کس نمی دانست چرا او تنهاست پیرمرد صورتی زشت داشت و شاید به خاطر همین بود که کسی به سراغش نمی امد و همه از او کناره گیری می کردند . قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد . این زشتی باعث تغییر اخلاق پیرمرد نیز شده بود او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

سال ها این وضع ادامه یافت تا این که یک روز خانواده ی جدیدی,همسایه اش شد ان ها دختر زیبایی داشتند که روزی پیرمرد زشت را دید دخترک به جای فرار,به او لبخند زد همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر به سزایی داشت.پیرمرد دیگر انتظار دیدن لبخند زیبای از را می کشید.

دخترک هر بار که پیرمرد را می دید با مهربانی بیشتری به او لبخند می زد

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه چند روزی دخترک دیگر پیرمرد را ندید

پیرمرد مرده بود و در وصیتش همه ثروت خود را به دخترک بخشیده بود
<   <<   6   7   8      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ