سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیور حکمت، بی رغبتی به دنیاست . [امام علی علیه السلام]
 
چهارشنبه 85 خرداد 31 , ساعت 8:50 عصر

 

 

 

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا درامد.زن گوشی را برداشت ان طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید سارای کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید ماشین را روشن کرد و به نزدیکترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد وقتی از داروخانه بیرون امد متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.

پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر میشود او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت پرستار به او گفت سعی کند با سنجاق سرش را باز کند نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم

هوا داشت تاریک میشد و باران شدت گرفته بود زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت:خدایا کمکم کن!در همین لحظه مردی ژولیده و با لباسهای کهنه به سویش امد زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت:خدای بزرگ,من از تو کمک خواستم ان وقت این مرد....زبان زن از ترس بند امده بود,مرد به او نزدیک شد و گفت:خانم مشکلی پیش امده ؟

زن جواب داد:بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم

مرد از او پرسید ایا سنجاق سر همراه دارد؟و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت:خدایا متشکرم!سپس رو به مرد کرد و گفت:اقا متشکرم شما مرد شریفی هستید

مرد سرش را برگرداند و گفت :نه خانم,من مرد شریفی نیستم من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان ازاد شده ام!

زن ادرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای ان روز حتما به دیدنش برود فردای ان روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رییس شرکت شد فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در ان شرکت استخدام شود

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ