پدر با تعجب پرسید:"مادرت به تو جغرافی یاد داده؟"
پسرجواب داد:"جغرافی دیگر چیست؟"
پدر پرسید:"پس چگونه توانستی این نقشه ی دنیا را بچینی؟"
پسر گفت:" پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود .وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم."
قبل از پریدن فکر میکردم از همه بیچاره ترم اما...
وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم..
در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت در حال دعوا بودند!
در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه میکرد!
در طبقه هشتم می داشت گریه میکرد چون نامزدش ترکش کرده بود!
در طبقه هفتم دن را دیدم که داروی ضد افسردگی روزانه اش را میخورد!
در طبقه ششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت تا روزنامه میخرد تا بلکه کاری پیدا کند!
در طبقه پنجم اقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را میرسید!
در طبقه چهارم رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری میکرد!
در طبقه سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!
در طبقه دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود زل زده است!
قبل از پریدن فکر میکردم از همه بیچاره ترم !
اما حالا میدانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ