• وبلاگ : بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي
  • يادداشت : راز شكست ناپذيري
  • نظرات : 4 خصوصي ، 61 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5      >
     
    سلام دوست من..ممنون زيبايي از خودتونه
    سوت ترن به گوش رسد نيمه هاي شب
    آهسته از کرانه ي درياي بيکران
    باد خنک ز مزرعه ها آورد به گوش
    در هاي و هوي بيشه ، سرود دروگران
    خواند نسيم نيمه شبان در خرابه ها
    در نقش کاهنان شب اوراد ساحران
    بر جاده ها فکنده چو غولان رهنشين
    مهتاب ، سايه هاي چناران و عرعران
    باد آورد ز ساحل دريا ، خفيف و محو
    آواز موج ها و شبانان و عابران
    جنگل در آشيانه ي شب ، خفته بي صدا
    با وهم شب ، ترانه ي غوکان دوردست
    گيرد درين سکوت غم آلوده ، توأمي
    چون رشته ي طناب سپيدي است راه ده
    در نور مه ، کنار چمن هاي شبنمي
    چشمک زنان ز پشت درختان ، ستاره ها
    چون چشم ديوهاي هراسان ز آدمي
    ايد صداي دور نيي ، گرم و سوزنک
    همراه باد نيمه شبي ، با ملايمي
    خيزد فروغ قرمزي از آتش شبان
    در سايه هاي کوه ، به محوي و مبهمي
    در هم دود چو دود شب تيره ، سايه ها
    از دورها ، صداي سگان خرابه گرد
    بر هم زند سکوت بيابان سهمنک
    پيچد در‌ آن خموشي شب ، اضطراب و وهم
    بر هم خورد ز باد خنک ، شاخه هاي تک
    سو سو کند چراغي از آن دور ، روي کوه
    ايد صداي دمبدم جغدي از مغک
    در آب برکه ، تند شود قطعه قطعه ماه
    وان قطعه هاي شسته به هم يابد اصطکک
    بر روي برکه ، سايه ي نرم درخت ها
    گسترده پرده هاي سيه رنگ و چک چک
    گاهي در آب گل شده ، برگي کند شنا
    آهسته ايستادم و کردم نظر ز دور
    بر جاده ي کبود که در بيشه مي خيزد
    وانگه به دور خويش نگه کردم از هراس
    شب بود و ماه و باد خفيفي که مي وزيد
    گويي فروغ ماه چو از بيشه مي گذشت
    مي کرد بر شمار پريزادگان مزيد
    در پيش ديده ، منظره ي دخمه هاي مرگ
    دل را ز قصه هاي پر از غصه ام گزيد
    غم بود و نور آبي مهتاب نيمه شب
    وان بقعه ها که در دل ظلمت مکان گزيد
    وان مرغ شب که سر زد ازو ناله ي فنا
    اينجا سکوت و خاطره ها خفته بود و باد
    در دود شب توهم و رؤيا دميده بود
    کم کم ذهن ز خنده تهي کرده بود ماه
    غمگين ، در آسمان کبود آرميده بود
    اندام بيشه در شمد نرم ماهتاب
    چون زخميان پير ، به بستر لميده بود
    در پاي چشمه اي که مه ايد در آن به رقص
    از خستگي ، چنار نحيفي خميده بود
    من بودم و سکوت شب و سيل خاطرات
    گويي ز دل نشاط حياتم رميده بود
    چون مردگان بيخبر از عالم بقا
    ناگه صداي همهمه ي باد نيمه شب
    پيچيد در خموشي خلوتگه خداي
    گفتي به يک نهيب سواران خشمگين
    کندند مرکبان خود از ضربه ها ز جاي
    يا در فروغ ماه پريزادگان مست
    در خلوت و سکوت ، همه دف زدند و ناي
    يا رهزنان بيشه نشين ، هاي و هو کنان
    مهميز ها زدند بر اسبان بادپاي
    يا راهبان پير چو گرم دعا شدند
    آوازشان به گريه در آميخت هايهاي
    ناگه درين خيال ، شدم خيره بر قفا
    از آخرين مزار ، صدايي خفيف و خشک
    آمد به گوش و معجزه اي قبر را گشاد
    اندام خالي شبحي ، لاغر و مخوف
    تا نيمه شد عيان و در آن دخمه ايستاد
    پيراهنش سپيد چو مهتاب نيمه شب
    در تيرگي به موج زدن در مسير باد
    در نور ماه ، سايه ي او ، پيش پاي او
    طرح ز هم گسيخته اي بر زمين نهاد
    در استخوان دست چپش ، دسته ي تبر
    در استخوان دست دگر ، از ني اش مداد
    گفتي سرود مرگ در آن ني گرفته جاي
    يک لحظه ايستاد و سپس بازوان گشود
    زد با تبر به روي لحد چند ضربتي
    وانگه تبر نهاد و دگر باره ايستاد
    ني را به لب گذاشت همان دم به سرعتي
    لختي در آن دميد و سپس از دهان گرفت
    در دشت بيکرانه برانگيخت وحشتي
    از هر لحد که چون در نقبي گشوده شد
    برخاست مرده اي و به پا شد قيامتي
    آن ني نواز ، نغمه ي شوق آوري نواخت
    وندر پي اش به رقص درآمد جماعتي
    رقصي که خيره کرد مرا چشم اعتنا
    گفتي درآمدند سپيدارهاي پير
    وز جنب و جوش باد خفيفي به ناله اند
    يا جست و خيز پر هيجان فرشته هاست
    کز يک نژاد واحد و از يک سلاله اند
    يا رقص بوميان برهمن بود که شب
    در رهگذار باد ، پريشان کلاله اند
    يا بزم مخفيانه ي پيران کاهن است
    کانجا به پيچ و تاب ز دور پياله اند
    يا رقص صوفيانه ي اشباح و سايه هاست
    آن دم که در طلسم تماشاي هاله اند
    يا شور محشري است درين تيرگي به پا
    من بي خبر ز خويشتن و بي خبر ز صبح
    بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه
    غافل که کوکب سحري چون نگين اشک
    زد حلقه در سپيدي چشم شب سياه
    کمکم ترانه رفت به پايان و آن شبح
    ني را ز لب گرفت و دمي خيره شد به راه
    وانگه تبر به دست ، همان ضربه ها نواخت
    دستت نكنه معلومه خوش اي ، پست قبلي هم خوندم لذت بردم.ممنون دوست خوبم
    بعضي از داستانها و حكايتا هيچ وخ كهنه نمي شن ، مث همين حكايته ، منم خيلي خوشم ازش مياد
    سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
    مرسي وبلاگ سر زدي
    سلام قشنگ بود موفق باشي يا علي........

    سلام. خوبي؟ نماز روزه هاتون قبول. از فردا مدرسه! باز درس و تلاش. من كه به شخصه مدرسه رفتن رو دوست نداشتم.

    داستانت هم قديمي بود،‏ ولي كي گفته نبايد داستانهاي قديمي رو دوباره يادآوري كرد؟ خيلي هم خوب بود.

    منم آپم. نگي كه نگفتي ها!!!

    سلام

    اپم منتظرت هستم

    خوشحال مي شم بيايي

    با سلام

    جلسه نقد هفته آينده ، يک شنبه اول مهر ماه : بدليل مصادف شدن با هفته دفاع مقدس نقد داستان به مادر چي بگم! از سري مجموعه داستان هاي قرارمون ساعت عشق ? به قلم استاد ابـوالفضل درخشنده ، نويسنده وبلاگ تخريبچــي دوران با حضور شخصيت هاي اصلي داستان مي باشد.

    مكان و زمان برگزاري جلسات :خيابان يوسف آباد - فرهنگ سراي دانشجو - سراي كتاب - ساعت 5 عصر روزهاي يكشنبه هر هفته

    http://abolfazl2321.persianblog.ir

    سلام دوست من ...

    آپم و به روز و البته منتظر

    سلام دوست من ...

    آپم و به روز و البته منتظر

     <      1   2   3   4   5      >