میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو می رفت . شاه عباس و همراهانش کمی جلوتر بودند . شیخ بهائی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش می رفت . اسب شیخ جست و خیز می کرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد . میر داماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمی توانست اندام سنگین او را جلو ببرد . | |
شاه عباس می دانست میان دانشمندان هم مثل سیاستمداران ، حسادت وجود دارد. شاه به میرداماد نزدیک شد و با لبخند به شیخ اشاره کرد و گفت:"جناب میر، می بینید که این شیخ پایبند ادب نیست و بی توجه به حضور اینهمه آدم های بزرگوار از جمله جنابعالی جلوتر از همه می رود." میرداماد مقصود موذیانه شاه را فهمید و پاسخ داد:"اینطور نیست، شیخ انسان دانشمند و بزرگی است و اسب او از اینکه چنین شخصی بر پشتش سوار شده از خوشحالی جست و خیز می کند و شیخ را جلوتر از همه می برد."ر شاه اسبش را تاخت و به شیخ بهائی رسید . شیخ گفت : ” این اسب خیلی سرکش است و تا به مقصد برسیم مرا بیچاره می کند."ر شاه موذیانه گفت:" علتش این است که شما لاغر هستید و به اندازه کافی بر پشت اسب فشار نمی آید، درست بر عکس میرداماد که با جثه سنگینش، اسب را خسته می کند. شاه ادامه داد:"تا جائی که من دیده ام، متفکران در غذا خوردن قناعت می کنند و به همین علت لاغر هستند ، مثل جنابعالی ، ولی میرداماد ، آن قدر در خوردن حریص است که چنین جثه ای دارد." شیخ آهی کشید و گفت:"این طور نیست، میر فقط در اندوختن دانش حرص می زند و بزرگی جثه او مادرزادی است و ربطی به پرخوری ندارد . و اسب او به علت حمل وجودی گرانقدر که کوهها هم تحمل سنگینی دانش او را ندارند خسته شده است." شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد به فکر فرو رفت . |
پ.ن:راستش یه مدت قراره از دنیای نت خداحافظی کنم اخه هم امتحانای ترم نزدیکه و هم المپیادها و مسابقات علمی باید تلاش کنم هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که منم از نت خداحافظی کنم ولی اگه بخوام موفق بشم این تنها کاریه که میتونم انجام بدم ولی سعی میکنم زود زود برگردم شاید اخر دی .
پ.ن:دوستان برام دعا کنین محتاجم به دعا.
پ.ن:سعی میکنم بعد از امتحانات با انرژی بیشتری برگردم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ