به خدا که این دنیاى شما در دیده من خوارتر از استخوان خوکى است که در دست گرى باشد . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 86 خرداد 23 , ساعت 6:56 عصر

زن مرتبا پشت سر همسایه اش حرف میزد چند روزی از داستان نگذشته بود که همه باخبر شدند و ادمی که درباره اش حرف غیبت شده بود عمیقا ناراحت و ازرده شد بعد ها ان زن فهمید که موضوع اصلا حقیقت ندارد او بسیار متاسف بود و برای پیدا کردن راهی برای جبران پیش پیرمرد خردمندی  رفت

پیرمرد گفت: برو بازار و یک مرغ بخر و  ان را بکش بعد موقع برگشتن به خانه پرهایش را بکن و ان ها را یکی یکی روی جاده بینداز

هر چند زن از این توصیه تعجب کرد ولی کاری را که به او گفته بودند انجام داد

روز بعد پیرمرد گفت:حالا برو پرهایی را که دیروز پخش کردی جمع کن و برای من بیاور

زن همان جاده را  پیش گرفت ولی با ناامیدی متوجه شد باد همه پرها را پراکنده کرده است بعد از ساعت ها جست و جو در حالی که فقط سه تا پر در دستش بود برگشت

پیرمرد گفت:می بینی! به زمین انداختن پرها اسان است ولی جمع کردنشان غیرممکن است غیبت هم همین طور است شایعه پراکنی وقت زیادی نمی برد ولی وقتی این کار از تو سر زد دیگر هرگز نمیتوانی اشتباهت را جبران کنی.  

.........سلام دوستان عزیز بالاخره امتحانات هم تموم شد و ما برگشتیم

در اینجا جا داره از همه دوستانی که تو این مدت وبلاگم رو تنها نزاشتن تشکر کنم امیدوارم بتونم محبت هاتون را جبران کنم....

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ