• وبلاگ : بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي
  • يادداشت : و چه زود دير ميشود....!
  • نظرات : 4 خصوصي ، 26 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     

    salam

    mamnonam bita jan ke be ma sar zadi

    in majaraee ham ke neveshti kheili ziba bod

    edame bede hamin jor

    dar zemn ma be roz shodin khosh hal mishim sar bezani

    dar zemn age ba tabadole logo movafeghi khabar bede

    be omide didar:X:X

    گاهگاهي که دلم مي گيرد،

    پيش خود مي گويم:

    آنکه جانم را سوخت،

    ياد مي آرد از اين بنده هنوز؟

    سخت جاني را بين،

    که نمردم از هجر،

    مرگ ، صد بار به از،

    بي تو بودن باشد.

    گفتم از عشق تو من خواهم مرد،

    چون نمردم، هستم،

    پيش چشمان تو شرمنده هنوز.

    گرچه از فرط غرور،

    بعد تو اينهمه سال،

    کس نديده به لبم خنده هنوز،

    گفته بودند که از دل برود يار ، چو از ديده برفت،

    سالها هست که از ديده ي من رفتي ، ليک،

    دلم از مهر تو آکنده هنوز،

    دفتر عمر مرا،

    دست ايام ورق ها زده است.

    زير بار غم عشق،

    قامتم خم شد و پشتم بشکست.

    در خيالم اما،

    همچنان روز نخست،

    تويي آن قامت بالنده هنوز،

    در غمار غم عشق،http://i4.tinypic.com/47bvr7n.jpg

    سلام خانوم
    خوبيد خوشيد سلامتيد؟
    وبلاگت رو خوندم
    داستانهاي جالبي نوشته بودي، آدم رو به تامل وا ميداشت.
    و چه زود دير ميشود... به اين جمله اعتقاد صد در صد دارم.
    باز هم به وبلاگم سر بزني خوشحال ميشم
    خوب و خوش و سلامت باشي.

    هواي خانه چه دلگير ميشود گاهي..
    از اين زمانه دلم سير ميشود گاهي..
    عقاب تيز پر دشتهاي استغنا..
    اسير پنجه تقدير ميشود گاهي..
    صداي زمزمه عاشقان آزادي..
    فقان و ناله شبگير ميشود گاهي..
    نگاه مردم بيگانه در دل غربت..
    به چشم خسته من تير ميشود گاهي........
    سلام دوست عزيز اميدوارم حالت خوب باشه...بابهترين ارزوها براي شما.موفق باشيد.ياحق

    داستان زيبايي بود. يكي دو تايي مثل همين قبلا تو وبلاگم گذاشته بودم. مثل اين :

    سيب سرخ دندان زده اي رو تاقچه بود. و شمعي در كنارش روشن.نگاه ناباورانه پير زن به در بود. آخرين توانش را در پاهاي ضعيفش جمع كرد تا آخرين يادگار پسرش را از تاقچه بردارد. اما ناگهان سيب از روي تاقچه افتاد شمع خاموش شد و پرنده اي پرواز كرد.

    البته به آدرس آرشيو وبلاگ مي توني بري تا اون رو به صورت يه كارت پستال از كارهاي خودم ببيني.

    http://ma30haa.persianblog.com/1385_6_ma30haa_archive.html

    مسيحا از رشت

    سلام بيتا جووون خيلي عالي بود اگه مايليد در مسابقه برترين وبلاگ نويسها شركت كنيد ك سري به من بزنيدمنتظرتم مهرداد
    سلام. خوبي.اين داستان خيلي جالب بود.چقدر زود دير ميشه.
    سلام عزيزم
    مرسي كه بهم سر زدي وبلاگ شما هم زيباست .
    بازم بهم سر بزن .
    يا حق .
     <      1   2