salam
mamnonam bita jan ke be ma sar zadi
in majaraee ham ke neveshti kheili ziba bod
edame bede hamin jor
dar zemn ma be roz shodin khosh hal mishim sar bezani
dar zemn age ba tabadole logo movafeghi khabar bede
be omide didar:X:X
گاهگاهي که دلم مي گيرد،
پيش خود مي گويم:
آنکه جانم را سوخت،
ياد مي آرد از اين بنده هنوز؟
سخت جاني را بين،
که نمردم از هجر،
مرگ ، صد بار به از،
بي تو بودن باشد.
گفتم از عشق تو من خواهم مرد،
چون نمردم، هستم،
پيش چشمان تو شرمنده هنوز.
گرچه از فرط غرور،
بعد تو اينهمه سال،
کس نديده به لبم خنده هنوز،
گفته بودند که از دل برود يار ، چو از ديده برفت،
سالها هست که از ديده ي من رفتي ، ليک،
دلم از مهر تو آکنده هنوز،
دفتر عمر مرا،
دست ايام ورق ها زده است.
زير بار غم عشق،
قامتم خم شد و پشتم بشکست.
در خيالم اما،
همچنان روز نخست،
تويي آن قامت بالنده هنوز،
در غمار غم عشق،http://i4.tinypic.com/47bvr7n.jpg
سلام خانومخوبيد خوشيد سلامتيد؟وبلاگت رو خوندمداستانهاي جالبي نوشته بودي، آدم رو به تامل وا ميداشت.و چه زود دير ميشود... به اين جمله اعتقاد صد در صد دارم.باز هم به وبلاگم سر بزني خوشحال ميشمخوب و خوش و سلامت باشي.
داستان زيبايي بود. يكي دو تايي مثل همين قبلا تو وبلاگم گذاشته بودم. مثل اين :
سيب سرخ دندان زده اي رو تاقچه بود. و شمعي در كنارش روشن.نگاه ناباورانه پير زن به در بود. آخرين توانش را در پاهاي ضعيفش جمع كرد تا آخرين يادگار پسرش را از تاقچه بردارد. اما ناگهان سيب از روي تاقچه افتاد شمع خاموش شد و پرنده اي پرواز كرد.
البته به آدرس آرشيو وبلاگ مي توني بري تا اون رو به صورت يه كارت پستال از كارهاي خودم ببيني.
http://ma30haa.persianblog.com/1385_6_ma30haa_archive.html
مسيحا از رشت