داستان زيبايي بود. يكي دو تايي مثل همين قبلا تو وبلاگم گذاشته بودم. مثل اين :
سيب سرخ دندان زده اي رو تاقچه بود. و شمعي در كنارش روشن.نگاه ناباورانه پير زن به در بود. آخرين توانش را در پاهاي ضعيفش جمع كرد تا آخرين يادگار پسرش را از تاقچه بردارد. اما ناگهان سيب از روي تاقچه افتاد شمع خاموش شد و پرنده اي پرواز كرد.
البته به آدرس آرشيو وبلاگ مي توني بري تا اون رو به صورت يه كارت پستال از كارهاي خودم ببيني.
http://ma30haa.persianblog.com/1385_6_ma30haa_archive.html
مسيحا از رشت