سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه با کسی که از مدارایش ناگزیر است مدارا نمی کند، حکیم نیست . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 86 فروردین 28 , ساعت 7:12 عصر

در امتحان پایان ترم داشکده پرستاری استاد ما سوال عجیبی را مطرح کرده بود من دانشجویی زرنگی بودم و داشتم به سوالا براحتی جواب می دادم تا به اخرین سوال رسیدم :

نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست ؟

سوال به نظرم خنده دار می امد در طول چهار سال گذشته من چندین بار این خانم رو دیده بودم

ولی نام او چه بود ؟

من کاغذ را تحویل دادم در حالی که اخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود

پس از پایان اخرین جلسه یکی از دانشجویان از استاد پرسید : استاد منظور شما از طرح ان سوال عجیب چه بود ؟

استاد جواب داد در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید همه انها شایسته محبت و توجه شما هستند باید انها را بشناسید و به انها محبت کنید حتی اگر این محبت فقط یک لبخند یا یک سلام دادن ساده باشد من هرگز ان درس را فراموش نخواهم کرد .

 


پنج شنبه 85 اسفند 17 , ساعت 7:40 عصر

تنها باز مانده یک کشتی شکسته به جزیره خالی از سکنه ای افتاد او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی امد

سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و دارایی های اندکش را در ان نگه دارد اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از ان  به اسمان میرود متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود

از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زده فریاد زد:

خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید

کشتی امده بود نجاتش بدهد مرد خسته از نجات دهندگان پرسید :شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم ؟

ان ها جواب دادند:ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم

وقتی که اوضاع خراب میشود نا امید شدن اسان است

ولی ما نباید دلمان را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است پس به یاد داشته باش:دفعه دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد ممکن است دودهای برخاسته از ان علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند


دوشنبه 85 بهمن 30 , ساعت 7:38 عصر

سالها پیش مرد جوانی زندگی میکرد که

 مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک

بود اما به خدا اعتقادی نداشت

او چیزهایی را که درباره خداوند و مذهب میشنید مسخره میکرد

شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده

اموزشگاهش رفت چراغ خاموش بود ولی

ماه روشن.....و همین برای شنا کافی بود

مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت

و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود

 ناگهان سایه بدنش را همچون صلیب روی

 دیوار مشاهده کرد احساس عجیبی تمام

وجودش را فرا گرفت از پله ها پایین امد و به

 سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد

 اب استخر برای تعمیر خالی شده بود

 او سایه خود را ندید سایه خدا را بر سر خویش احساس کرد

 

 


سه شنبه 85 بهمن 10 , ساعت 6:3 عصر

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد پشت خط مادرش بود پسر با عصبانیت گفت:چرا این وقت شب مرا  از خواب بیدار کردی؟

بیا هر شب کنار نور یک شمع به فکر پیچک همسایه باشیم

مادر گفت :25 سال قبل در همین موقع تو مرا از خواب بیدار کردی فقط میخواستم بگویم تولدت

مبارک پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادر رفت

 وقتی

 داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود


سه شنبه 85 بهمن 3 , ساعت 6:52 عصر

اگر شما اهل مطالعه و علاقمند به کلاس زبان و یادگیری گرامر و مکالمه انگلیسی شاید در برخی دوره ها شاگردی او را هم نموده باشید خودش بود و همسرش با یک پسر جوان . کارش اموزش زبان در این موسسه و ان موسسه .

تندباد روزگار از درخت تناور زندگی اش برگ و بری ریخت که جا داشت بخشکد و بی ثمر گردد اما ماند و مبارزه کرد . همسرش را در یک تصادف رانندگی از دست داد او ماند و یک پسر زمان هم بدین منوال گذشت

روزی احساس کرد در فرق سرش غده ای سر براورده اهمیت نداد شاید غده چربی باشد اما دردی که گهگاه سراغش می امد زنگ خطری بود که در بن گوش او نواخته می شد به طبیب مراجعه کرد و کار به تکه برداری و غیره انجامید و چیزی نپایید که فهمید سرطان گرفته است . هیچ خود را نباخت و با خود گفت این چهره زندگی امروز به من رخ نموده است

می دانست باید بلاخره با زندگی کنار امد شیمی درمانی را شروع کردی و به صورت توام اسبابب و وسایل زندگی اش را فروخت فرزندش را هم به خانواده پدریش سپرد و روانه انگلیس شد برای مداوا

چون زبان می دانست برای ایجاد ارتباط با دیگران چندان به مشکل بر نخورد سیر درمان را در انجا ادامه داد و با طبیب معالج خویش به مشورت نشست

_ دکتر می توانید راحت همه چیز را برای من بگوید فکر می کنم تحمل شنیدن حرفایتان را دارم

_ در یک وضع معمولی شما حداکثر تا شش ماه دیگر زنده خواهید ماند بیماری شما پیش روی سریع خویش را اغاز کرده است اگر بخواید تحت عمل جراحی قرار بگیرید باید کاسه سرتان برداشته شود من هیچ قولی نمی توانم به شما بدهم چنین عملی در شرایطی که شما دارید بسیار خطرناک است اما اگر از این جراحی جان سالم بدر بردید دیگر ا خطر رسته اید

_ دکتر برای عمل جراحی چقدر فرصت دارم مثلا 72 ساعت خوب است

- هیچ مانعی ندارد

خدا نکند شما جای او باشد فقط فرض کنید اگر شما 72 ساعت تا ژایان زندگی فرصت داشتید چه می کردید ( چنین احتمال قطعا به صورت قوی برای او مطح بود میی خواید حرفهای خودش را برایتان بگویم )

گفت امدم تلفنی با تک تک اعضای خانواده ام در ایران صحبت کردم و جریان را به انها گفتم و غزل خداحافظی را خوند بعد هم بلیط موزه ها و مراکز تفریحی لندن را گرفتم و در این فرصت مغتنم ا عمر خویش اثار شگفت انگیز وئ مراکز دیدنی را از نظر گذراندم در این چند در این چند روز مختصر چنان از عمر خود بهره بردم که هیچ کس از یک سرطانی مشرف من انتظار نداشت بعد هم با نهایت ارماش خود را به تیغ جراح سژردم ....

کاسه  سرش را برداشتن و غده سرطانی اش را عمل کردن از بیمارستان انگلیسی ها به سلامت بیرون امد امروز هم زندگی شغل و موقعیت پیشین خود را کاملا باز یافته است

نگوید چه بی خیال دارد می میرد سراغ موزه می رود بله او به مدد وامید نجات یافت من که از شما بیشتر در جریان کار او بودم ! می دانم که اگر او خود را باخته بود ان روز مرگ با تایغ اغشته ای خویش چنان بر فرق سر او می کوبید که دیگر تا قیامت نتواند سر براورد چه رسد به این که امروز سر زند و شاداب دوباره با شاگران خویش نغمه سر دهد :

PLEASE REPEAT ME

** ما همین نیستیم که اکنون هستیم انیم که بخواهیم و اراده کنیم **


<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ